اسطوره‌ای از هند

در یکی از کشورهای کوچک هند میانه شاه و شه‌بانویی جوان به انتظار آمدن کودکی بودند. بسیار شادمان بودند و خدایان را سپاس می‌گذاشتند که به زودی از لذت دیدار نوزادی زیبا برخوردار خواهند شد. لیکن پس از به دنیا آمدن کودک چون شاه و شه‌بانو او را دیدند سخت نومید و افسرده شدند. نوزاد که سیشوپالا (1) نام داشت در بالای بینی خود، چشم سومی هم داشت و از شانه‌های کوچکش به جای دو بازو چهار بازو رسته بود.
در هند گاهی خدایان را دارای اندام‌هایی بیش از اندام‌های مردمان می‌پندارند، لیکن پدر و مادر آن کودک می‌دانستند که نوزاد آنان به یقین از خدایان نیست. کودک آنان نیز می‌بایست مانند کودک دیگر مردمان باشد و چون چنین نبود کودکی غیرطبیعی می‌نمود.
شاه و شه‌بانو چون تنها ماندند و اطمینان یافتند که کسی گفت و گوی آنان را نمی‌شنود، غم و اندوه بزرگ خود را از پیدا کردن چنان کودکی با هم در میان نهادند. چگونه می‌توانستند چنان موجود غیرطبیعی را شاه‌زاده بنامند؟ چگونه می‌توانستند بپذیرند که به جای فرزند موجودی زشت با اندام‌های شگفت‌انگیز داشته باشند؟ چگونه می‌توانستند امیدوار باشند که آن کودک روزی جانشین پدر شود و بر اورنگ شاهی تکیه زند؟ شاه روی به شه‌بانو کرد و گفت:
- بهتر است که این نوزاد را به جنگلی دوردست ببریم و رها کنیم. این کار هم به صلاح ماست و هم به صلاح کودک.
شه‌بانو پاسخ داد:
- دریغ که باید بگویم راست می‌گویی.
ناگهان صدایی به گوش آن دو رسید.
آیا در آن اتاق که شاه و شه‌بانو در برابر یک دیگر نشسته بودند و درد دل می‌کردند شبحی ناپیدا وجود داشت و گفت و گوی آنان را می‌شنید؟
پدر و مادر نوزاد غیرطبیعی چون این صدا را شنیدند سخت پریشان و هراسان شدند و به حیرت در یک‌دیگر نگریستند. باز بی‌آن که کسی دیده شود صدا برخاست که: هیچ دغدغه‌ای به خاطر راه مدهید و نگران مشوید. پسرتان را نگه دارید و دوستش بدارید. او روزی کودکی چون دیگر کودکان خواهد شد.
مادر فریاد زد: آیا چنین چیزی ممکن است؟
- یقین داشته باشید.
پدر گفت: پس از چه مدتی؟
مخاطب ناپیدا جواب داد: پس از چند سال دیگر. روزی که پسر شما بر زانوی کسی بنشیند که مدتی بعد به دست او کشته خواهد شد، کودکی چون دیگر کودکان خواهد گشت. یقین داشته باشید.
***
پدر و مادر، فرمان ندای غیبی را کار بستند و تصمیم گرفتند او را پیش خود نگه دارند. آنان از خود می‌پرسیدند کدام دشمنی است که او را در جنگی خواهد کشت و پس از اندیشه‌ی بسیار چنین پنداشتند که این دشمن ممکن است یکی از شاهان همسایه باشد. پس بر آن شدند که به دیدن شاهان همسایه‌ی خود بروند و کودکشان را نیز با خود ببرند.
در همه جا از آنان به احترام و خوش‌رویی بسیار پذیرایی کردند و جشن‌ها و میهمانی‌های باشکوه به افتخارشان برپا داشتند. پیلان را از برابرشان رژه دادند، برای تفریح و خوش‌آیندشان جنگ شتران ترتیب دادند. اسباب‌بازی‌های زیبا و شگفت‌انگیز به شاه‌زاده‌ی خردسال هدیه کردند لیکن پدر و مادر سیشوپالا کوچک‌ترین توجه و اعتنایی به این جشن‌ها و مهمانی‌ها و تحفه‌ها و هدیه‌ها نداشتند، چه بیش از یک آرزو در سر نمی‌پروردند و آن تحقق پذیرفتن پیش‌گویی ندای غیبی بود. آنان می‌کوشیدند که مهمان‌دارانشان کودک را بر زانوان خود بنشانند. در هر درباری کودک را روی زانوی شاهان و امیران نشاندند، لیکن پیش‌گویی ندای غیبی تحقق نپذیرفت و معجزه‌ای روی نداد.
شاه و شه‌بانو پس از مدتی گشتن و سفرکردن با دلی نومید و مأیوس به پایتخت خود بازگشتند و با خود گفتند یا دچار وهمی تأسف‌آور شده‌اند، یا درست نشنیده‌اند و یا باید چشم به آینده بدوزند.
سیشوپالا چهارساله بود که روزی امیری با رویی زیبا و چهره‌ای غم‌زده و چشمانی مینایی و لبی خندان به دیدن شاه و شه‌بانو آمد. او کریشنا (2) نام داشت، لیکن کسی درنیافت که او مظهر ویشنو (3) است.
کریشنا می‌گفت کودکان را به حد پرستش دوست می‌دارد. او توجه بسیار به کودک غیرطبیعی نمود. با او بازی کرد و سرانجام برداشت و در آغوشش گرفت و بر زانوانش نشانید.
ناگهان معجزه‌ای که شاه و شه‌بانو از مدتی پیش انتظارش را داشت به وقوع پیوست. چشم سوم کودک کوچک شد و کوچک شد و ناپدید گشت و بر جای آن گودی کوچکی بازماند که آن هم اندک اندک با گوشت پر شد و اثری از چشم و جای آن بر پیشانی نماند. بازوهای سوم و چهارم نیز کوچک و کوچک‌تر شدند و از میان رفتند و تنها دو بازوی گوشت‌آلود زیبا و خوش‌رنگ باقی ماندند.
پدر و مادر کودک چون او را چنان زیبا و دوست‌داشتنی یافتند از شادی سرشک از دیده فروباریدند و ندانستند به چه زبانی از کریشنا سپاس‌گزاری کنند، لیکن شه‌بانو ناگهان به یاد آورد که پدیدآورنده‌ی معجزه روزی کشنده‌ی فرزندش خواهد شد. پس چشم بر چهره‌ی مهربان و نجیب کریشنا دوخت و سخت در شگفت افتاد که چگونه تواند بود موجودی با چنین چهره‌ای مهرانگیز و دوست‌داشتنی روزی دست به کشتن آدمی‌زادی بزند. شه‌بانو به کشش نیرویی ناپیدا خود را به پای مهمان خود انداخت و به زاری گفت:
- سرور من، اجازه بدهید خواهشی از شما بکنم. این خواهش مرا بپذیرید.
- بگویید.
- سرور من، به من قول بدهید که هرگاه روزی پسر من شما را آزار برساند و برنجاند گناهش را خواهید بخشید.
کریشنا به لحن جدی جواب داد: قول می‌دهم که تا صد بار گناه و بی‌آزرمی او را ببخشم.
شه‌بانو به شنیدن این سخن اطمینان یافت و غم و اندوه را از دل بیرون راند.
***
به زودی سیشوپالا نیز چون همه‌ی مردمان ببالید و برآمد و مردی توانا شد. لیکن اگرچه به ظاهر چون دیگر مردمان بود لیکن در خلق و خوی کوچک‎ترین شباهتی به آنان نداشت. او مردی خودخواه و مغرور و نمک‌ناشناس و آزمند و آزارگر و ستمکار بود. پدر و مادرش را که در نخستین سال‌های زندگی‌اش به خاطر او آن همه نگرانی و پریشانی کشیده و اندوه خورده بودند با بی‌اعتنایی‌ها و ناسپاسی‌های خود می‌آزرد. با خدمتکاران و زنانش درشتی و ستمگری می‌کرد و چون بر تخت نشست چشم طمع به دارایی و اندوخته‌ی رعایایش دوخت، ثروت و دارایی توانگران را از دستشان گرفت و آزادمردان را که در برابر او رخ بر خاک‌خواری و بندگی نسودند به زندان انداخت و شکنجه داد ...
سی‌سال از روزی که سیشوپالا به معجزه به چهره‌ی انسانی عادی درآمده بود، گذشت. روزی شاه کشور همسایه که دهمین سال پادشاهی‌اش را جشن گرفته بود او را به کشور خویش خواند.
در میان مهمانان بسیار که در آن جشن شرکت کرده بودند، مردی بود با رویی زیبا و لبانی خندان و چهره‌ای اندوهگین. او خدا بود لیکن به چهره‌ی آدمیان درآمده بود. او کریشنا بود.
جشن با افروختن آتش و قربانی‌های مذهبی آغاز یافت.
آیا شاه می‌دانست که مهمانش از خدایان است؟ شاید هم می‌دانست زیرا او کریشنا را بر صدر مجلس نشاند.
سیشوپالای خودخواه و مغرور چشم آن داشت که این افتخار را به وی ارزانی دارند و چون چنین نشد سخت خشمگین شد. او چندان ادب و خودداری نداشت که ناکامی و پریشانی خویش را از دیده‌ی دیگران پنهان دارد. در حال برآشفت و زبان به اعتراض گشود و گفت:
- این مرد به چه حقی از چنین امتیازی برخوردار شده است؟ نه پایه‌ی او والاتر از همه است، نه سن او بیشتر از دیگران است و نه از نزدیکان و بستگان امیر است ... کسی تبار او را نمی‌شناسد و تنها این را درباره‌ی او می‌دانیم که دوست دارد با چوپانان و گاوچرانان به گفت و گو نشیند و به سر برد ... شگفتا! ... بر صدر مجلس شاهان و بزرگان مردی را می‌نشانند که شبانی بیش نیست ... در اینجا ده تن از مهمانان که من می‌توانم نشانشان بدهم شایسته‌تر از او برای نشستن در صدر مجلس‌اند.
آن‌گاه با اشاره‌ی دست تنی چند را نشان داد. چند تن از آنان با خود گفتند: سیشوپالا سخن بیجا نمی‌گوید. پس نخست به خاموشی و سپس به صدای بلند گفته‌ی وی را تأیید کردند.
سر و صدا و همهمه‌‌ای در میان مهمانان پدید آمد و به همه جا گسترش یافت. در چنان شرایطی چنین اعتراضی بی‌آبرویی دردناکی شمرده می‌شد.
شاهی که آن جشن را برپا داشته بود متحیر و پریشان شد و اندوهگین گشت. ترسید کار به جایی رسد که به ناچار فرمان دهد از انجام دادن مراسم قربانی که از چند دقیقه پیش آغاز شده بود، خودداری کنند و این پیش‌آمد برای سلطنت او در سال‌های بعد به فال شوم گرفته می‌شد.
شاه از پدربزرگ خود که گذشت ایام نیرو و توانش را گرفته و رنجور و خمیده پشتش کرده بود و با حضور خود در آن جشن بر اهمیت و شکوه آن افزوده بود، تدبیر خواست.
پیر سال‌خورده با آرامشی بسیار و متانت تمام که نتیجه‌ی تجارب فراوانش بود در این‌باره داوری کرد. او پیری بینادل و گوهرشناس بود و ارج و بهای مردمان را به یک نگاه درمی‌یافت. لب‌خندی زد و تنها به این بسنده کرد که با صدایی ناتوان، لیکن صدایی که همه آن را شنیدند، زیرا مهمانان چون دیدند او می‌خواهد حرف بزند خاموش شدند، گفت:
- مگر سگ می‌تواند با شیر خود را برابر نهد؟ او به محض بیدارشدن شیر ناچار است جای به وی بپردازد.
به شنیدن این سخن درشت و توهین‌آمیز رنگ از روی سیشوپالا پرید و لرزه بر اندامش افتاد. خودداری نتوانست و بانگ برآورد:
- ای پیر ابله! مرا به سگ داستان می‌زنی؟ ای شغال پیر هم اکنون دهانت را می‌بندم.
شاه پیر خود را نباخت. لب‌خند از لبانش دور نشد. دست برافراشت تا همه خاموش باشند، آن‌گاه گفت:
- آیا شما همه از سرگذشت سیشوپالا آگاهید؟
مهمانان گفتند که در این باره آگاهیی ندارند، لیکن پیرسال‌خورده، یا در نتیجه تجاربی که در سالیان دراز زندگی خویش به دست آورده بود و یا در سایه‌ی برخوردار بودن از موهبت دریافت گذشته‌ی مردمان، از گذشته‌ی سیشوپالا آگاه بود. او شمه‌ای از زاده‌شدن سیشوپالا به صورت غولی زشت‌روی، پریشانی و اندوه پدر و مادرش از پیدا کردن چنان کودکی، پیش‌گویی شگفت‌انگیز ندای غیبی، معجزه‌ای که در نتیجه‌ی نشاندن کودک بر زانوی کریشنا رخ داد و قولی که کریشنا به مادر او داد به مهمانان گفت.
سیشوپالا در برابر دقت و توجهی که همه‌ی مهمانان به شنیدن سخنان پیر سال‌خورده نمودند، جرئت نیافت سخن او را ببرد و به ناچار تا پایان یافتن داستان خاموش ماند. لیکن سرانجام از خشم بسیار چون دیوانگان به سوی پیرمرد دوید و شمشیر خود را از نیام برکشید و آهنگ کشتن او را کرد. پیر جهان دیده آرامش و متانت خویش را حفظ کرد و گفت:
- من ترسی از تو ندارم ... در این جهان هیچ حادثه‌ای بی‌خواست خدایان روی نمی‌دهد ... در میان ما خدای مهربانی هست ... هر کس اندیشه‌ی کشتن دیگری را به دل راه دهد دشمن او خواهد بود. کریشنا او را نابود و جانش را در کالبد خویش ناپدید خواهد کرد.
پیر جهان دیده این بگفت و کریشنا را به مهمانان نشان داد.
کریشنا جاویدان پیش آمد. نگاه ثابت لیکن مهربان خود را به سیشوپالا دوخت. سیشوپالا که از خشم کف بر لب آورده بود، شمشیرش را تکان داد و فریاد زد:
- پس من به جای یک تن با دو تن سروکار پیدا کرده‌ام ... باشد ... نخست کار پیر دون را تمام می‌کنم.
لیکن کریشنا به اشاره‌ای آن مرد خشمگین را از حرکت بازداشت و ناچار کرد تا سخنان او را بشنود. به او گفت:
- سی سال پیش به مادر تو قول دادم که از صد گناه تو چشم بپوشم. تو تاکنون صدبار به من شوریدی و ناسپاسی نمودی ...
سیشوپالا در شگفت شد، سخت متحیر گشت و از خود پرسید آیا در زندگی خویش جز این بار کریشنا را دیده است؟ چگونه به کسی که ندیده است و نمی‌شناسد می‌توانسته است بشورد و ناسپاسی نماید؟
کریشنا ادامه داد:
- آن گاه که به پدر و مادرت ناسپاسی می‌کردی، آن‌گاه که به زنان و خدمتکارانت ستم روا می‌داشتی به من می‌شوریدی. آزار و ستمی که به قربانیان خودخواهی و آز خود می‌دادی آزار و ستم بر من بود. این موجودات از من‌اند و من از آنانم. اکنون هم به صد گناه که پیش از این کرده‌ای گناه دیگری افزودی. دیگر کاسه‌ی گناهان تو و صبر من لبریز شده‌اند.
بر فراز سر کریشنا شمشیری خدایی چون قرصی آتشین درخشید. سپس بالا رفت و آن‌گاه بر سر سیشوپالا فرود آمد و او را به دو نیم کرد. از کالبد بی‌جان او بخاری برخاست و این بخار به صورت شبحی درآمد و به سوی کریشنا رفت و در برابر او زانو زد و سپس به پایش افتاد و سرانجام در وجود او ناپدید شد.
پیش‌گویی پیر جهان دیده تحقق یافت.
هرگاه خدایان گناهان آفریدگان خود را ببینند و کیفر ندهند مهر ننموده‌اند بلکه ناتوانی و ضعف نشان داده‌اند.
اگر سیشوپالا بیش از صدبار بر کریشنا نمی‌شورید و گناه نمی‌کرد باز هم به زندگی خود ادامه می‌داد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Cishoupala
2. Krichna
3. Vichnou

منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستان‌های هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم